صهیونیست

در میان دو انتخاب
در 19 آوریل سال1840، یعنی حدود سه ماه پس از آغاز کنفرانس لندن و دخالت قدرت‏های اروپایی در شورش محمدعلی علیه سلطان عثمانی، روزنامة "آلگماینه زایتونگ دس یودنتومس " که متعلق به یهودیان آلمان بود، طی مقاله‏ای پرده از آغاز یک توطئه برداشت. در بخشی از این مقاله آمده است:
"مُسیو دو لامارتین [نمایندة سرشناس مجلس فرانسه] بر آن است که در سرزمین "اردن " و دامنة کوه لبنان [که شامل فلسطین فعلی به اضافه بخشی از لبنان می‏شود] یک سلطنت مسیحی تشکیل دهد. اگر شهر مقدس "اورشلیم " در زیر سلطة فرانسه قرار گیرد، او با شعف، بقیة جهان را برای انگلستان و روسیه رها خواهد کرد؛ ولی مشکل اصلی در این جاست که لرد "پالمرستون " [نخست‏وزیر وقت انگلستان] نیز همین منطقه را برگزیده است. مکانی که نمایندة سرشناس مجلس [فرانسه] سودای استقرار یک دولت مسیحی را در آن می‏پروراند، همان نقطه‏ای است که لرد پالمرستون برای طرح استقرار یک "جمهوری یهودی " برگزیده است. "
البته این مقاله زمانی به چاپ رسید که به لطف "ماجرای دمشق " برای نخستین بار در قرن نوزدهم، مسألة فلسطین در صدر مسائل سیاسی - مطبوعاتی انگلستان مطرح بود. حدود چهار ماه بعد در 26 اوت 1840، روزنامه فرانسوی "کوریه فرانس " نوشت:
"پالمرستون [نخست‏وزیر وقت بریتانیا] در حال طراحی تأسیس یک "جمهوری یهودی " در فلسطین است. "
در این‏جا، دو سؤال مطرح می‏شود؛ اول این که چرا فلسطین این‏گونه برای انگلستان اهمیت یافت که رأساً به پیاده کردن نیروی نظامی در آن دست زد؟ دوم، چرا در چنین مکانی، از یک سو بریتانیا تشکیل یک " جمهوری یهودی " را دنبال می‏کرد و از سوی دیگر فرانسویان در آرزوی تشکیل "جمهوری مسیحی " بودند؟
در پاسخ به سؤال اول پیش از این توضیحاتی دادیم و در این قسمت تنها به نقل استدلال برخی سیاسیون و تحلیل‏گران قرن نوزدهم پیرامون این مسأله بسنده می‏کنیم.
"سوکولف " مورخ صهیونیست و از رهبران "آژانس یهود " (پیش‌تر هم مطالبی از این تئوریسین مهم صهیونیزم نقل شد) در کتاب خود (تاریخ صهیونیزم)، ضمن شرح مفصل ماجرای به اصطلاح "فتح عکا " نوشته است:
"اشغال دژ تسخیرناپذیر عکا توسط انگلیس، این کشور را از دریافت اجازه از قدرت‏های دیگر برای دسترسی به هند از طریق خشکی، بی‏نیاز کرد. انگلیس با در اختیار داشتن این شهر، کنترل مسیر هند از طریق خشکی را برای همیشه به‏دست می‏گرفت... عکا در دست انگلستان، یا هر قدرت بزرگ دریایی دیگری باشد، به واقع به شهری تسخیرناپذیر بدل می‏شود. "
"سوکولف " همچنین معتقد است:
"در مورد سوریه [که فلسطین بخشی از آن محسوب می‏شد] رهبران انگلیس بر این عقیده بودند که تملک این سرزمین از لحاظ نظامی برای تأمین امنیت بخش‏های آسیایی امپراتوری عثمانی که ثروتمندترین و مهم‏ترین ولایات این امپراتوری به شمار می‏روند، از اهمیت فوق‏العاده‏ای برخوردار است. سیر حوادث، صحت چنین برداشتی را تأیید کردند... انگلیس و متحدان این کشور نه تنها سوریه را از چنگ محمدعلی پاشا خارج کرده بودند، بلکه امپراتوری عثمانی را نیز از فروپاشی نجات داده بودند... قرار گرفتن "عکا " در دست انگلیس، ضمانتی در برابر هرگونه شورش در مصر و سوریه [علیه حکومت مرکزی عثمانی] بود و در ضمن امنیت امپراتوری عثمانی را در برابر تنها خطری که از جانب آسیا متوجه این امپراتوری بود [یعنی حکومت محمدعلی که بخش‏هایی از آسیا را هم در بر می‏گرفت] تضمین می‏کرد. "
در بخش دیگری از کتاب "تاریخ صهیونیزم " آمده است:
"چرا باید قدرت‏های دیگر با سیطرة انگلیس بر این منطقه [سوریه] مخالفت کنند؟ چون سیطرة انگلیس بر این نقطه از جهان، منابع اقتصادی و تجاری این کشور را همراه با توان دفاعی و نظامی آن افزایش خواهد داد. " (پیش از این درباره دلایل حمایت انگلیس از عدم فروپاشی عثمانی و همچنین نقش کلیدی بنادر فلسطین در کشت و صدور غله و پنبه به بازارهای اروپا از یک سو و بازار پارچه‏های ارزان اروپایی در آسیا از سوی دیگر توضیح دادیم).
سِر "اوستین لایارد " از اعضای مجلس عوام انگلستان طی نطقی در همین مجلس، اهمیت سوریه و مناطق مجاور آن را (که بعدها به خاور میانه شهرت یافت) چنین توصیف کرده بود:
"ما نباید فراموش کنیم که هر چند مصر یکی از شاهراه‏های هند است ولی سوریه و جلگه دجله و فرات [عراق] شاهراه اصلی است و هر قدرتی این سرزمین‏ها را در دست داشته باشد، بر هند فرمان می‏راند. "
همچنین سرهنگ "چارلز هنری چرچیل " عضو "هیأت اکتشافی بریتانیا در سوریه " در نوشته‏ای این چنین ابراز عقیده کرده است:
"زمانی که فلسطین جزو سرزمین عثمانی نباشد، باید یا انگلیسی شود یا بخشی از یک دولت جدید مستقل... تا هدف بزرگی را که برای آن به وجود آمده تحقق بخشد... فلسطین باید مقر یک جامعه بزرگ، صلح‏جو و سعادتمند شود که تحت حکمرانی یا نفوذ بریتانیا قرار داشته باشد و چنین خواهد شد. "
سرهنگ "جُرج گولر " فرماندار انگلیسی جنوب استرالیا (1841-1838) نیز می‏نویسد: "مشیت الهی، سوریه و مصر را در حد فاصل انگلیس و مهم‌ترین مناطق تحت استعمار و تجارت خارجی این کشور یعنی هند، چین، مجمع‏الجزایر هند و استرالیا قرار داده است. "
همان‏گونه که می‏بینید، "مسألة فلسطین " در سیاست مستعمراتی بریتانیا، به عنوان کلید اصلی سلطه این کشور بر منطقه خاورمیانه شناخته می‏شود.
اما در پاسخ به سؤال دوم باید به اختلافات و رقابت‏های سنتی و ریشه‏دار انگلستان با فرانسه نگاهی افکند. انگلیس، بزرگ‌ترین کانون "مذهب پروتستان " و حامی پیروان این مذهب در غرب بود و فرانسه از چند قرن پیش به عنوان مرکز ثقل قدرت سیاسی "مذهب کاتولیک " به شمار می‏رفت. فلسطین برای کاتولیک‏ها به دلیل وجود به اصطلاح مدفن حضرت عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیه‏السلام) ابهت خاصی دارد. طبیعی است که پروتستان‏ها نیز مسیحی هستند اما در این مذهب، اماکن مقدس از درجه اهمیت کم‌تری برخوردارند و اصولاً نفوذ سنتی "کلیسای کاتولیک " در "شرق " بسیار بیش‌تر بود و پروتستان‏ها در این مناطق محبوبیت و نفوذ زیادی نداشتند. هرچند "مذهب " در اروپای قرن نوزدهم (خصوصاً به دنبال انقلاب فرانسه) بسیار تخریب شده بود؛ اما علی‏رغم ادعاهای فراوان ضدمذهبی در این سده، هنوز "مذهب " به عنوان یکی از محورهای تشکیل اتحادهای منطقه‏ای و موازنه‏های پایدار سیاسی محسوب می‏شد (و تا به امروز نیز همین طور است).
با این وصف، عملکرد ناپلئون در فراخوان یهودیان برای استقرار در فلسطین را چگونه می‏توان توجیه کرد؟
ناپلئون اساساً اعتقادات مذهبی ریشه‏داری نداشت و این عمل او بیشتر یک تدبیر سیاسی برای اعمال فشار بر انگلستان و جلب هواداری یهودیان محسوب می‏شود، چرا که ناپلئون از پیوندها و روابط عمیق یهودیان با انگلستان مطلع بود و در حقیقت سعی داشت با پیش‏دستی در طرح ایده برقراری دولت یهود، در صورت امکان، نظر نخبگان مالی و سیاسی یهودی را که حدود نیم قرن بود سودای استقرار در فلسطین را در سر داشتند و برای تحقق این هدف، چشم امیدشان به ساختار سیاسی بریتانیا بود، به سوی خود جلب کرده و حمایت آنان از انگلستان را تضعیف نماید. این نقشه، بسیار خام و ساده‏لوحانه بود و از عدم شناخت ناپلئون از عمق و استحکام روابط اقتصادی و سیاسی یهودیان با حاکمیت بریتانیا ناشی می‏شد. انگلیسی‏ها با زیرکی خاص خود می‏دانستند که در صورت تشکیل حکومت مسیحی در فلسطین، قطعاً این منطقه مورد توجه کاتولیک‏های شرق و غرب قرار خواهد گرفت و حفظ توازن جمعیت در آن یا غیرممکن و یا بسیار دشوار خواهد بود و به همین دلیل، دیر یا زود، امکان داشت تسلط بر فلسطین یا حتی اتحاد با حکومت مسیحی آن، دچار اختلال شده و گوی و میدان به دست "فرانسه کاتولیک " بیفتد، بنابراین باید به فکر گزینه‏ای دیگر جهت حفظ "فلسطین " به عنوان "رکاب طلایی " برای تسلط بر خاورمیانه بود.

*زرسالاران یهود
این که چرا "دولت یهودی " برای استقرار در فلسطین انتخاب شد، دلایل متعددی را در بر می‏گیرد؛ اما مهم‌ترین آن‌ها، قطعاً اتحاد استراتژیک نخبگان یهودی با انگلستان است، هرچند بهتر است به جای عبارت "اتحاد استراتژیک "، از واژة "تسلّط " استفاده شود.
بررسی ریشه‏های تاریخی روابط و پیوندهای نخبگان اقتصادی یهود با کانون‏های قدرت، چه در شرق و چه در غرب، در مجال اندک ما نمی‏گنجد. در این کتاب تنها به بخشی از این پیوندها اشاره می‏شود که در نهایت به سلطة صهیونیزم بر سرزمین مقدس فلسطین منجر شد و در این میان آن چه برای موضوع مورد بحث ما اهمیت دارد روابط خاندان یهودی "روچیلد " با "استعمار بریتانیا " است. نام "روچیلد " برای عامة مردم آسیایی و حتی توده‏های آمریکایی و اروپایی، در قرن بیستم، زیاد آشنا نیست (به استثنای اعراب که به دلیل صدور "اعلامیه بالفور "، با این نام، ارتباطی تاریخی پیدا کرده‏اند)؛ اما این خاندان در نیمة دوم قرن نوزدهم و نیمة اول قرن بیستم در میان سیاسیون و اقتصادیون اروپایی و آمریکایی (اعم از مسیحی و یهودی) جایگاه فوق‏العاده و ویژه‌ای داشت. نظر به نقش مهم و محوری خاندان "روچیلد " در اشغال سرزمین فلسطین و تشکیل دولت مجعول یهودی در این منطقه، ضروری است شناختی - هرچند مختصر - از آنان پیدا کنیم.

*روچیلد ها
ریشة خانواده "روچیلد " را تا قرن 16 میلادی پیدا نمی‏کنیم. در این قرن، یکی از خیابان‏های شهر "فرانکفورت " (واقع در آلمان امروزی) به دلیل سکونت یهودیان در آن، به "خیابان یهودیان " شهرت داشت. هر خانوادة یهودی، به رسم آن زمان، علامتی مخصوص به خود داشت که آن را بر سردر خانه‏اش می‏آویخت. بر سردر یکی از خانه‏های این خیابان، علامت یک سپر سرخ رنگ نصب شده بود؛ به همین دلیل، اعضای آن خانواده یهودی را به نام "روچیلد " می‏شناختند که به معنی "سپر سرخ " است. "فرانکفورت " از قرن یازدهم، یکی از کانون‏های استقرار تجار و صرّافان یهودی به شمار می‏رفت. در نیمة دوم قرن هجدهم، این شهر، یکی از بنادر مهم و پر رونق اروپا بود. در آن زمان یهودیان، یک دهم جمعیت فرانکفورت را تشکیل می‏دادند؛ اما نقش اصلی را در تجارت این شهر بر عهده داشتند و بدون آنان، این بندر رونقی نداشت.
رئیس خانوادة "روچیلد " در آن سال‏ها، "مایر آمشل روچیلد " نام داشت. تا زمان این شخص، خانوادة "روچیلد " تُجّاری غیرمعروف بودند. "مایر " موفق شد با حکّام محلی آلمان ارتباط برقرار کند و مقام کارگزار مالی یکی از آنان را به دست آورد. "انقلاب فرانسه " و "جنگ‏های ناپلئون "، وضعیت "روچیلدها " را ارتقای عجیبی داد. با اشغال "هلند " به وسیلة فرانسه، بازار بورس آن، که "قلب مالی قاره اروپا " محسوب می‏شد، متلاشی شد و به دنبال آن، بازار بورس فرانکفورت، کانون اصلی اقتصاد اروپا شد و طبیعی است که صرّافان و بانکداران این شهر، سودهای هنگفتی به جیب زدند؛ به گونه‏ای که در سال 1800 میلادی، "مایر آمشل روچیلد " از نظر ثروت، دهمین یهودی شهر فرانکفورت شناخته می‏شد و یکی از صرافان سرشناس اروپا بود که با بسیاری از حکمرانان و اشراف منطقه داد و ستد مالی داشت. با به قدرت رسیدن "ناپلئون "، کارفرمای آلمانی "مایر " که وقوع جنگ را دریافته بود، انگلستان را به عنوان مکانی امن برای انتقال سرمایه‏های خود شناخته و به این ترتیب، "مایر " به عنوان کارگزار مالی او، در سال 1810 میلادی سرمایه‏های وی را به انگلستان انتقال داد و پسر سوّمش "ناتان " را به عنوان کارگزار این اموال به انگلستان فرستاد. چند سال بعد، پسران دیگر "مایر " هم به عنوان صراف و تاجر یا کارگزار مالی حکومت‏های دیگر اروپایی، عازم مراکز دولت‏های بزرگ اروپایی شدند. "ناتان مایر روچیلد " در جریان جنگ‏های اروپایی ناپلئون، با انجام "عملیات مالی " و حتی "عملیات اطلاعاتی " به نفع انگلستان، ثروتی افسانه‏ای به دست آورد.
"ناتان " دست در دست برادران دیگرش در "پاریس "، "وین "، "ناپل " و پدرش در "فرانکفورت " طی جنگ‏های خونین ناپلئون، با خدمات‏رسانی به تمامی طرف‏های جنگ و البته سرویس‏دهی اختصاصی به سیستم اقتصادی انگلستان، "روچیلدها " را به معروف‏ترین بانکداران اروپا تبدیل کرد. دربارة ثروتی که "روچیلدها " در دوران جنگ‏های ناپلئونی اندوختند، اطلاع دقیقی در دست نیست. "ناتان روچیلد " بعدها گفت، ثروتش از زمان ورود به انگلیس تا پایان جنگ‏های ناپلئونی، 2500 برابر شده است. کسی نمی‏داند ثروت اولیه او چقدر بوده است. نقش "روچیلدها " در اروپای بعد از جنگ‏های ناپلئونی، عظیم و حیرت‏انگیز است. در سال 1815 میلادی (سال سقوط ناپلئون)، "ناتان مایر روچیلد "، بانکدار کل دولت بریتانیا بود، برادر کوچکش "جیمز روچیلد " مشاور مالی و بانکدار مورد اعتماد لویی هجدهم، پادشاه فرانسه و برادر بزرگ‌ترش "سالومون روچیلد " بانکدار کل خاندان سلطنتی اتریش. از این زمان، بیشتر معاملات مالی انگلستان با سراسر قاره اروپا، از طریق دفاتر "بنیاد روچیلد " انجام می‏شد. از همین دوران است که به تدریج در محافل سیاسی و مطبوعاتی اروپا، "روچیلدها " به "پادشاه یهود " شهرت یافتند.
این عنوان گزافه نبود؛ در سدة نوزدهم، بریتانیا قدرت برتر جهان به شمار می‏رفت و به تبع آن سرمایه‏داران یهودی مستقر در انگلیس، و در رأس آنان "روچیلدها "، رهبران طبیعی یهودیان جهان شمرده می‏شدند. به دلیل این جایگاه در ساختار سیاسی یهودیان است که "برادران روچیلد "، به قدرت بی‏رقیب مالی دنیای غرب بدل شدند و با اعطای وام‏های کلان، در مقام "بانکدار اصلی دولت‏های اروپایی " جای گرفتند. طی 4 سال پس از سقوط ناپلئون، "روچیلدها "، نوک قلة ثروت در اروپا بودند.
به نوشتة مورخان "دانشگاه عِبری اورشلیم "، برای یک مدت طولانی، تقریباً هیچ وام مهم دولتی در اروپا نبود که "روچیلدها " در آن مشارکت نداشته باشند. تنها "ناتان روچیلد " (رئیس "بنیاد روچیلد لندن " و رأس خاندان روچیلد) طی سال‏های پس از سقوط ناپلئون تا زمان مرگ خود به سال 1836، چند نوبت به دولت‌های پروس، ناپل، روسیه، پرتغال، اتریش، فرانسه، برزیل و حتی "پاپ "، وام‏های کلان و مهمی پرداخت کرد.
یک سال پس از مرگ ناتان، "ملکه ویکتوریا " زمام امور بریتانیا را در دست گرفت. او حدود 64 سال بر انگلستان حکومت کرد. مورخان، ثروت "روچیلدها " را در آغاز سلطنت "ملکه ویکتوریا "، 200 میلیون پوند استرلینگ تخمین می‏زنند. این ثروت در دوران ریاست "لیونل روچیلد " جانشین "ناتان " افزایش چشمگیری یافت. در دوران 43 سالة ریاست "لیونل " بر خاندان روچیلد، تنها "بنیاد روچیلد لندن " 18 فقره وام به دولت بریتانیا و سایر دولت‏ها پرداخت کرد. جمع مبلغ وام‏های فوق، یک میلیارد و ششصد میلیون پوند استرلینگ، تخمین زده می‏شود. این رقم معادل با چهل میلیارد پوند امروز است.
اهمیت روچیلدها در تأمین نیازهای مالی بریتانیا چنان عظیم بود که زمانی "پالمرستون " (سیاستمدار انگلیسی که در ادوار مختلف وزارت جنگ، وزارت امور خارجه و ریاست دولت ]نخست‌وزیری[ را برعهده داشت) به ملکه ویکتوریا به خاطر "سعادت برخورداری از حمایت روچیلدها " تبریک گفت.
پس از مرگ "لیونل "، پسر ارشدش "ناتانیل روچیلد "، ریاست "بنیاد روچیلد لندن " را در دست گرفت که مانند گذشته، به علت برتری اقتصادی نسبت به سایر "روچیلدها "ی اروپا، جایگاه "ریاست کل خاندان روچیلد " را هم به دست آورد.
"ناتانیل " از سوی دربار بریتانیا، مقام "بارونی " دریافت کرد و به "لرد روچیلد اول " شهرت یافت. او برجسته‏ترین و متنفذترین شخصیت تاریخ روچیلد است. "ناتانیل " اولین یهودی راه‌یافته به مجلس لردهای بریتانیا محسوب می‏شود و در همین زمان است که به عنوان "پادشاه یهود " شهرت پیدا می‏کند.
با توجه به آن چه دربارة سابقة خاندان "روچیلد " ارائه شد، آیا می‏توان مرزی میان "انگلستان " با "خاندان روچیلد " قایل شد و آیا اروپای قرن نوزدهم و سال‏های آغازین قرن بیستم، چیزی جز حاصل تکاپوی "سرمایه‏داران یهودی " و در رأس آنان "خاندان روچیلد " بود؟ مورخان نوشته‏اند، افتخار شخصیت‏های درجه اول بریتانیا این بود که "ناتانیل روچیلد " را در انظار عمومی، "ناتی " خطاب کنند. اکثر کسانی که این افتخار را داشتند و علاوه بر آن غالباً در اقامتگاه خصوصی "ناتانیل "، میهمان او بودند، به وزارت و ریاست دولت دست یافتند که 2 تن از نامدارترین آنان، لرد "راندولف چرچیل " و "آرتور جیمز بالفور " بودند.
"وینستون چرچیل " پسر همین لرد "راندولف " است. او همان کسی است که در زمان نخست‏وزیری‏اش تمام تلاش خود را در جهت زمینه‏سازی تشکیل "دولت یهود " پس از پایان جنگ اول جهانی به کار برد و حالا دیگر جای تعجب نخواهد داشت که بدانیم همین آقای "آرتور جیمز بالفور " است که طی نامه‏ای به "بارون ادموند روچیلد " که رئیس شعبة فرانسوی روچیلدها بود، مژدة موافقت "انگلستان " با تشکیل "موطن یهود " در فلسطین را می‌دهد. این نامه مبدأ تاریخ فاجعه‏بار اشغال فلسطین محسوب شده و به نام "اعلامیة بالفور " شهرت پیدا کرد. با این اوصاف، دیگر درک این مسأله نخواهد بود که چرا انگلستان در سال 1840 پس از اشغال "عکا "، در تدارک تأسیس یک "جمهوری یهودی " در فلسطین برآمد تا همواره متحدی استراتژیک و حافظ منافعی حقیقی برای انگلستان باشد. البته عوامل دیگری نیز در این ماجرا نقش دارند که در اولویت‏های بعد قرار می‏گیرند و به آن‌هانیز خواهیم پرداخت.

*جنگ جهانی بر سر "سرزمین مقدس "
بین اشغال قلعة "عکا " تا اعلام تشکیل دولت یهودی اسرائیل در فلسطین، 108 سال فاصله است. طی این سال‏ها تعداد حوادث سرنوشت‏ساز حول محور فلسطین و خاور میانه، همچنین سرعت وقوع آن‏ها به قدری زیاد است که پرداختن به تک تک آن حوادث، مجال و فضای فراوانی می‏طلبد و ما تنها مهم‌ترین وقایع را مورد بررسی اجمالی قرار می‏دهیم. شاید هیچ واقعه‏ای در 60 سال باقی‏مانده قرن نوزدهم به اندازه "جنگ‏های کریمه " سرنوشت‏ساز نبود. این جنگ‏ها (که باید آن را یک جنگ جهانی دانست) قدرت‏های اروپایی و آسیایی را به لبة پرتگاهی برد که راه نجات از آن، تنها جهانی دیگر بود. "جنگ کریمه " اگرچه نبردی اروپایی محسوب می‏شود؛ اما "فلسطین " (حداقل به صورت ظاهری) در کانون انگیزه‏های آغاز این جنگ قرار دارد. مناقشه از آن‏جا آغاز شد که در سال 1850، فرانسه به عنوان یکی از قدرت‏های برتر اروپا و داعیه‏دار حمایت از مذهب کاتولیک، از دولت عثمانی رسماً خواستار نظارت کلیسای کاتولیک بر کلیساهای سرزمین مقدس (فلسطین) و همچنین قیمومیت فرانسه بر مسیحیان کاتولیک ساکن این منطقه شد. پس از 2 سال فشار دیپلماتیک و تهدید به حملة دریایی، دولت عثمانی درخواست فرانسه را پذیرفت. روسیه از این تصمیم عثمانی به خشم آمد و به عنوان نظامی که خود را داعیه‏دار مسیحیان "ارتُدوکس " می‏دانست، در سال 1853 از دولت عثمانی خواستار قیمومیت دولت روسیه و "کلیسای اروتدوکس " بر اتباع ارتدوکس عثمانی شد که در این زمان، شمار ایشان در سرزمین‏های عثمانی بین 11 تا 12 میلیون نفر بود. سلطان عثمانی در وضعیت سیاسی و نظامی مناسبی برای رد تقاضای توأم با تهدید روسیه نبود؛ ولی ورود ناوگان دریایی انگلیس و فرانسه به آب‌های مجاور عثمانی و اعلام حمایت آنان از قسطنطنیه، باعث جسارت یافتن سلطان شد و شاید به امید انتقام شکست‏های پیشین از روسیه و کسب اعتباری در میان مردمش، در همان سال 1853 به نیروهای روسیه که خود را برای نبرد آماده کرده بودند، اعلان جنگ داد. به دنبال عثمانی، فرانسه و انگلیس هم به روسیه اعلان جنگ کردند و دو سال بعد، قوی‏ترین دولت محلی ایتالیا نیز به "جبهة متحدان ضدروسیه " پیوست. سرانجام پس از سه سال جنگ فرسایشی، با نابودی نیروی دریایی روسیه (که از آرزوهای بزرگ بریتانیا محسوب می‏شد) به دست ناوگان متحدان عثمانی، این کشور دست از دعاوی خود کشید و در ماه مارس 1856، قدرت‏های اروپایی در پاریس پیمان صلحی را به امضا رساندند که یکپارچگی امپراتوری عثمانی را تضمین می‏کرد. در قدرت و صحت این تضمین، همین بس که تنها 62 سال بعد، امپراتوری عظیم عثمانی نابود شد!! البته جنگی که سرنوشت طرف پیروزش چنین باشد، برای طرف شکست خورده نیز عاقبت بهتری را رقم نخواهد زد. امپراتوری تزاری روسیه، 60 سال بعد گرفتار انقلابی شد که قتل عام تمامی خاندان تزار را باعث شدو تاریخ روسیه را به تحولات اساسی دچار کرد.

خاندان یهودی لوی(لاوی)، پایه گذاران و مروجین شیطان پرستی

 شیطان پرستی (ساتانیسم/Satanism ) یکی از این نحله‏های مجعولی است که در دو دهه اخیر، حاکم بر بسیاری از آثار هالیوود بوده است و یهود دنیاپرست هم با پشتیبانی مادی و فکری سعی در ترویج این خرافه عصر پساصنعت داشته است. کمپانی‏های یهودی و صهیونیست، امروز هم سردمدار جریان انحرافی معنویت گرا در هالیوود شده‏اند و معناگرایی را بعضاً به پرستش نیروی متافیزیکی شروری فروکاهیده‏اند. به دلیلِ تازگی این مکتب مجعول، خصوصاً در جامعه ما و سایر کشورهای اسلامی، لازم است که تبیین دقیق‏تری در مورد این اسطوره صهیونیستی داشته باشیم.

 همانطور که گفته شد در میان اقوام باستانی و ادیان تحریف شده، بزرگ نمایی قدرت شیطان وجود داشته است؛ ولی آنچه به نام «شیطان پرستی» امروزه عده‏ای غافل و فریب خورده را به دور خود جمع کرده است، دست پختِ یکی ازخاندان‏های سابقه دار یهودی می‏باشد. «خاندان لاوی» (لِوی) که برخی از آنها با همین نام خانوادگی و برخی با شهرت «کوهن یا کاهن» و اسامی شبیه به اینها، از قرن سیزدهم میلادی تاکنون، هشت سده است که تاریخ مدون و انسجام خانوادگی کم نظیری دارند.[1] «تودروس ابولافی» رئیس و حاخام کاستیل ولیون (اسپانیای قرن13م.) بود که یهودیان وی را از نوادگان خاندان سلطنتی یهود می‏دانستند.

این خاندان نقش بسیار مهمی در تجهیز سپاهیان صلیبی علیه مسلمانان در شمال اندلس داشتند و از همان سده سیزدهم با فرقه شهسواران معبد[2] رابطه نزدیکی داشتند. این فرقه غارتگرانی بودند که حاصل پیوند شوم شهسواران (شوالیه‏های) مسیحی و زرسالاران یهودی بودند و عملیات خویش را در هاله‏ای از سِرّ می‏پوشاندند و خود را «عارفان راز دان الهی» می‏نمایاندند. اینان از ابتدا متأثر از کابالیست‏های یهودی بودند و از ابتدا با سازمان پنهان و قدرت طلب فراماسونری تعامل گسترده‏ای داشتند و «لُژکهن اسکاتلند» را که هنوز هم شاخه اصلی ماسونی به شمار می‏رود، در سیطره خود گرفتند.[3]

 خاندان لوی پایه‏گذار مکتب رازآمیز کابالا(قبالا) هم بودند که این مکتب، عرفانی ناقص و متاثر از میترائیسم (خورشید پرستی) و بت پرستی مصر باستان و خدایان روم و یونان باستان بود. البته در کابالیسم از مفاهیم عرفان اسلامی هم استفاده‏های ناقصی شده است.[4] کابالا تداوم زمینی همان پادشاهی داوودی در ملکوت بود، یعنی همان ایده «جهانی شدن پادشاهی داوودی یهود» که اکنون پوسته‏ای عرفانی و رازآمیز برگرفته بود.[5]

 امروزه هم شیطان پرستی با نمادهایی و تفکراتی برگرفته از میترائیسم و هلنیسم و مصر باستان، سعی در ترویج بی‏دینی و لاقیدی و بت‏پرستیِ پس از مدرنیته دارد. باز هم فردی از خاندان یهودی لوی، بنام «آنتوان لوی/ لاوی» با نوشتن «انجیل شیطانی» و برپایی «کلیسای شیطان»[6]از سال 1966م. سعی در تخریب دین مسیحیت و عرفان ناب اسلامی دارد و با ترویج این مکتب تصمیم دارد اروپا و آمریکا را هر چه بیشتر زیر سیطره الیگارشی یهودی ببرد. در این مکتب مانند کابالا، سحر، جادو، رازورزی، وثنیت و ماده گرایی همچون سم به رگ‏های بشر وارد می‏شود.[7]

 پاورقی ها و منابع:
[1]. در سده سیزدهم میلادی مهم‏ترین خاندان یهودی دربار آراگون که به قدرت و ثروت زیادی در جنگ‏های صلیبی رسید، خاندان لوی بود که در آراگون به نام‏های ابولاوی، ابن لاوی، کاوالریا و کابالریا شناخته می‏شدند.

.[2] طریقت شهسواران معبد، در آغاز نام دسته‏ای از شوالیه‏های فرانسوی بود که پس از اشغال بیت المقدس به دست صلیبی‏ها در سال 1118م. در این شهر ایجاد شده و حفاظت از زائران مسیحی را بر عهده داشتند و نام خود را سربازان فقیر مسیح و معبد سلیمان گذارده بودند. به تدریج با انسجام و شهرت فراوانی به صورت مزدوران مسلحی برای پادشاهان صلیبی درآمدند و در 1291 که جنگ‏های صلیبی پایان یافت، به اروپا بازگشتند ولی سازمان خود را حفظ کرده و رئیسی انتخاب کردند به نام استاد اعظم و به صورت پنهانی تداوم و حیات دادند، ولی در سال 1304 فیلیپ چهارم آنان را مخل امنیت فرانسه تشخیص داد و افراد آن را به جرم‏های فساد و جنایت و آشوب، دستگیر کرد و در سال 1312 پاپ آنها را منحل اعلام کرد و فیلیپ آخرین استاد اعظم ظاهری آنها ژاک دموله را در ملا عام اعدام کرد ولی آنها در مناطقی چون پراونیس فرانسه پنهان شده و در قالب فراماسونری و کابالیسم ایده‏های مادی و مشرکانه و قدرت پرستانه خود را تا به امروز دنبال کرده‏اند. امروزه طریقت شهسواران معبد از شاخه‏های مهم فراماسونری است و آداب خاصی دارد و در تمام طریقه‏های ماسونی نام «ژاک دموله» آخرین استاد اعظم رسمی این فرقه، بسیار گرامی است و نام «فیلیپ چهارم»، قاتل «دموله» بسیار منفوراست. به عقیده بسیاری ازمورخان، جنبشی که در سال 1381م در انگلیس علیه کلیسای کاتولیک با نام «شورش روستاییان» ایجاد شد، توسط عوامل پنهان باقیمانده همین گروه بود و پنجاه سال بعد باز یک کشیش به نام«John Huss /جان هالس» در جنوب اطریش (بوهیما)، شورشی را با کمک همنیان علیه کلیسای کاتولیک آغاز کرد. هدف اینان دگرگونی فرهنگی مسیحی پایه‏ای اروپا و جایگزینی آن با فرهنگی الحادی- کابالیستی- سکولار بود که از اصول لائیک مصر و یونان باستان پیروی می‏کرد. این حرکات به رنسانس و اخراج دین از صحنه زندگی مردم اروپا و تسلط اومانیسم و زرسالاری یهودی بر اروپا و آمریکا انجامید. ر.ک: زرسالاران یهودی و پارسی، استعمار بریتانیان و ایران، همان، ج 2، ص 27-26 و همان جلد، ص 243 به بعد، فصل دسیسه‏های سیاسی و فرقه‏های رازآمیز و همچنین ر.ک: داستان حقیقی کابالا، هارون یحیی (اندیشمند ترک تبار که سرپرست نویسندگان کتاب ارزشمند مبانی فراماسونری هم بوده است)، ترجمه باران خردمند، مجله موعود، شماره 62.

[3] .داستان حقیقی کابالا،همان منبع وهمچنین کتاب مبانی فراماسونری (فراماسونری و یهود)،همان.

[4] .همان منبع، در مورد کابالیسم و عرفان‏های دوران پست مدرنیسم در ادامه همین مقاله، مطالب مفصل‏تری خواهیم آورد.


[5].«شخینا» در کابالیسم‏های، تجلی روحانی داوود می‏باشد که حامل نور در دنیای ماوراء زمینی است، همانطور که خود جسم زمینی حضرت داوود نبی پس از موسای نبی(علیهم السلام) حاصل نور در دنیای زمینی بود.

[6]. Satanic Bible کتاب مقدس شیطانی است و  Satan Church ، کلیسای شیطان است که آنتوان لوی به عنوان پیامبر شیطانی برای انسجام هر چه بیشتر این مکتب منحرف مادی، آن را در آمریکا پایه گذاری کرد.

[7].مورخ یهودی کابالا، «تئودور ریناچ» می‏گوید: «کابالا سمی است که به رگهای یهودیت وارد می‏شود وآن را کاملاً دربرمی‏گیرد.» ر.ک: داستان حقیقی کابالا، همان منبع، به نقل ازاین منبع:  


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد